پیر مردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی میکرد او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود
تنها پسرش در زندان بود .. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و ضعیت خود را توضیح داد ..
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمیخواهم مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه
زمان کاشت محصول را دوست داشت من برای کار در مزرعه خیلی پیر شده ام اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد .. افسوس
دوستدار تو پدر .....
طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ..
ساعت 4 صبح فردا مامور اف بی آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسحله ای پیدا
کنند .پیر مرد بهت زد ه نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار این بهترین کاری بود که میتوانستم از زندان برایت انجام دهم
در دنیا هیچ بن بستی وجود ندارد یا راهی خواهیم یافت و یا راهی خواهیم ساخت .. هرگز فراموش نکنید ..